احساس عشق

ساخت وبلاگ
آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما آخر کجا می خوانیم گفتا برون از جان و جا از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی دل بر غریبی می نهی این کی بود شرط وفا آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از دغا این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله چون برنمی گردد سرت چون دل نمی جوشد تو را بانگ شتربان و جرس می نشنود از پیش و پس ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش ما خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بی هوش ما نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا 18 ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما انا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآ ای بحر پرمرجان من والله سبک شد جان من این جان سرگردان من از گردش این آسیا ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله اشتر بخوابان هین هله نه از بهر من بهر خدا نی نی برو مجنون برو خوش در میان خون برو از چون مگو بی چون برو زیرا که جان را نیست جا گر قالبت در خاک شد جان تو بر افلاک شد گر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود فنا از سر دل بیرون نه ای بنمای رو کایینه ای چون عشق را سرفتنه ای پیش تو آید فتنه ها گویی مرا چون می روی گستاخ و افزون می روی بنگر که در خون می روی آخر نگویی تا کجا گفتم کز آتش های دل بر روی مفرش های دل می غلط در سودای دل تا بحر یفعل ما یشا هر دم رسولی می رسد جان را گریبان می کشد بر دل خیالی می دود یعنی به اصل خود بیا دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو نعره زنان کان اصل کو جامه دران اندر وفا 19 امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را می شد روان بر آسمان همچون روان مصطفی خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا گفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمان گفتا سر تو نردبان سر را درآور زیر پا چون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهی چون تو هوا را بشکنی پا بر هوا نه هین بیا بر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو را بر آسمان پران شوی هر صبحدم همچون دعا 20 چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را می دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبا پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا آن مار ابله خویش را بر خار می زد دم به دم سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها بی صبر بود و بی حیل خود را بکشت او از عجل گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر مر صابران را می رسان هر دم سلامی نو ز ما 21 جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را از زعفران روی من رو می بگردانی چرا
احساس عشق...
ما را در سایت احساس عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : donya postihaaa14705 بازدید : 333 تاريخ : يکشنبه 29 ارديبهشت 1392 ساعت: 22:40